> (15 شهریور 88) یه دختر 15 ساله ی دبیرستانی شروع کرد به نوشتن خاطراتش ، براش جالب بود از روزمرگیهاش بنویسه و یک سری دوست مجازی داشته باشه که نوشته هاش رو دنبال میکنن. :) الان اون دختر دبیرستانی 7 سال بزرگتر شده.هنوز گاهی اوقات به آرشیو میره و خاطرات گذشته و دبیرستان رو میخونه و دلش تنگ میشه برای اون دوران ، اون روزها ، اون دغدغه ها . چه زود میگذره عمر آدما جه زود فرصتهای زندگی رو از دست میدیم .
اشتراک گذاری در تلگرام
> الان سه ، چهار روزی میشه که سرما خوردم :|| یعنی از همون روز آخریکه مشهد بودیم علائمش رو داشتم :|| . شدم آش نخورده و دهن سوخته . آخه علی بعد ازینکه با بابا و مهدی رفتن موج های خروشان ، سرما خورد . من هم احتمال زیاد ازش گرفتم . :| وگرنه تابستون و سرماخوردگی ؟!؟!؟ بعد سفرم شد بدن درد و تب و سردرد و :) اما خب حالا زیاد مهم نیست ، اتفاقیه که افتاده :) . سرماییه که خوردم :D . دیروز دیگه جوشونده ، ختمی ، سوپ و قرص گیاهی و قرص سرماخوردگی خوردم .
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت